شبی دلتنگ یاران گشته بودم
همان یاران که پاک و ساده بودند
همان یاران خاکی پوش و زیبا
همان یاران پر راز و عبادت
چه صبحی بود فردای آن روز
که دیدم چندی از یاران دیروز
همه خط خطی و پول دار بودند
دگر یاران خاکی پوش نبودند
همه مارک و برند و رنگ بودند
چه شد آن دوست داران پاکی؟!
چه شد آن ساده پوشان خاکی؟!
همه رنگ و لعابی دیده بودند
دگر یاران خاکی پوش نبودند
کسی میتواند از سیم های خاردار دشمن عبور کند که از سیم های خاردار نفس خویش عبور کرده باشد .
تخریبچی کسی است که اول نفس خود را تخریب میکند
هر شهیدی کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد.
برچسب ها: اشک، خون دل، اباصالح، شور و حال ، دشت عباس ، ترکش ، قبر، ذاکرین،
قسمتی از وصیت نامه تخریبچی گمنام
خدایا! من کوچکم، ضعیفم، ناچیزم، پرکاهی در مقابل طوفانها هستم، به من دید ه های عبرت بین ده
تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلال تو را براستی بفهمم و به درستی تسبیح کنم.
خدایا! دلم از ظلم و ستم گرفته است، تو را به عدالتت سوگند میدهم که مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار ندهی.
خدایا! میخواهم فقیری بی نیاز باشم، که جاذبه های مادی زندگی، مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند.
خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغای کشمکشهای پوچ مدفون نشوم.
خدایا! دردمندم، روحم از شدت درد میسوزد، قلبم میجوشد، احساسم شعله میکشد، و بندبند وجودم از شدت درد صیحه میزند، تو مرا در بستر مرگ آسایش بخش.
خسته ام، پیر شده ام، دلشکسته ام، دیگر آرزویی ندارم، احساس میکنم که این دنیا دیگر جای من نیست، با همه وداع میکنم، و میخواهم فقط با خدای خود تنها باشم.
خدایا! به سوی تو میآیم، از عالم و عالمیان میگریزم، تو مرا در جوار رحمت خود سکنی ده.
گردان پشت میدون مین رسیده و زمین گیر شده بود. چند نفر رفتند معبر باز کنند. او هم رفت، 15 ساله بود. چند قدم که رفت، برگشت. یعنی ترسیده؟! خب! ترس هم داشت! او اما، پوتین هایش را به یکی از بچه ها داد و گفت؛ تازه از گردان گرفتم، حیفه! بیت الماله!... پابرهنه رفت!...
من هرچه می دوم به شما ها نمیرسم
دیری است تشنه ام و به دریا نمیرسم
خطی کشیده اند میان من و شما
من هرچه سعی می کنم آنجا نمیرسم
یخ بسته است بعد شما چهار فصل شهر
با هرچه شعله،باز به گرما نمیرسم
بیهوده است بال زدن،ای پرندگان
با پر زدن،به آن همه بالا نمیرسم
جادوی عشق روی درختان اثر گذاشت
آنها رسیده اند،من اما نمیرسم
آن قدر رفته ام که خودم را گذاشتم
یک روح خسته ام که به فردا نمی رسم...