« يا مالك! براي فرماندهي كسي را انتخاب كن كه براي خدا و رسول و پيروي از امام و پيشوا به جهاد بر ميخيزد، از همه پاكدل تر وخردمندتر و بردبارتر. و حلم و صبر، شعارش باشد، دير به خشم آيد و زود خطاي خود را بپذيرد. رئوفترين و مهربانترين باشد و در برابر زورمندان، سخت گير».
در سال 62 علي كه از مدتها پيش به عنوان جانشين تخريب قرارگاه كار ميكرد، به عنوان فرمانده تخريب قرارگاه كربلا انتخاب شد :
« آن اوايل كه از غرب به جنوب آمديم، به عنوان مسؤول تخريب قرارگاه با علي مكرر صحبت كرديم كه جانشيني را قبول كند، ولي نميپذيرفت، تا اين كه نهايتاً او را مجاب كرديم كه ما بر شما ولايت داريم، خنديد، و گفت : مرا در منگنه قرار داديد و پذيرفت. اواستعداد خارق العادهاي در جنگ داشت، اگر چه مسؤوليت تخريب قرارگاه مركزي كربلا پس از برادر خياط ويس با من بود، ولي با حضور علي و شورو تحرك و خلاقيت كم نظير او عملا سر رشته همه امور دست او بود و كار من فقط هماهنگي بود. او با تمامي گردانهاي تخريب تيپ و لشكرهاي تابعه قرارگاه در تماس بود وهمه را از جهت نيرو و مهمات و اموزش تامين ميكرد، با اعتماد كامل اقرار ميكنم كه علي عاصمياز مشهورترين و جسورترين فرماندهان تخريب بودكه قوه خلاقه وذهن فعالي هم داشت ».
تمامي نيروهاي گردان اعتقاد داشتند كه علي ( كه آن روزها به برادر علي معروف بود ) چيزي براي فرماندهي كم ندارد و مضافا اين كه جذابيت و محبوبيت خاصي هم داشت، محبوبيتي كه قبل از سال 62 وبعد از آن خيلي را جذب گردان تخريب كرد.
نقل است كه در صدر اسلام وقتي پيامبر (ص) ميخو استند فرمانده انتخاب كنند كسي را كه متقي تر و در برابر سختي ها مقاومتر بود بر ميگزيدند.
براي ترسيم شخصيت علي در جنبه هاي مختلف از خاطرات دوستان و خانواده او كمك ميگيريم.
امام
« نسبت به امام بلكه روحانيت اعتقاد و تعبد خاصي داشت، يك بار صحبت از شهادت شد، متواضعانه گفت : « اين فقاهت است كه خط سرخ شهادت را مشخص ميكند»
دريكي از نامههاي خود به خانواده، امام رابه تعبيراتي چون عزيرتر از جان، استواتر از كوه وخروشانتر از دريا ياد كرده بو. دربحبوحه عمليات بدر كه جريان حمله با مشكل مواجه شده بود، علي با شوق خاصي خبر به جمع نيروها آورد كه امام پياميحسيني داده اند.
« خيلي آرزوي ديدار امام راداشت ولي مشغله كاري كه جبهه به او اجازه نميداد تا اين كه در ماه مبارك رمضان سال 65 به افطاري امام دعوت شد و نماز را هم پشت سر امام خواند، بعد از آن بارها ميگفت كه اگر در عمرم يك نماز مقبول داشته باشم همان نماز است كه اگر لقمه خيلي حلال خورده باشم، همان لقمه سفره امام بوده است»
علي به تبعيت از نظر امام كه جنگ رامسأله اصلي كشور ميدانستند، هم زندگي خود را وقف جبهه ها كرده بود وهم در هر فرصتي سعي در تحريك و ترغيب افراد به حضور در جنگ داشت، اين روحيه ازهمان ابتداي جنگ و اعزام اول شاكله اعتقادي او را شكل داده بود.
« پس از مدتها كه در جبهه سوسنگرد بوديم، برادر محمود از اهواز آمد گفت علي برو اهواز پدر بزرگت آمده ستاد كه تو را ببرد، همان شب رفتم ديدم بلي پدر بزرگم داخل سالن در آن بالای سکوی نمايش نشستهو چپق دود می کند به محض اين كه جلو رفتم گريه اش گرفت. پس از چند دقيقه گفت آماده باش تاصبح زود برويم، گفتم من نميآيم شما برو. شروع كرد به گريه كردن و گفت من پيرمرد از خراسان آمدم دنبال تو حالا من را رد ميكني؟ خلاصه پس از جر و بحث گفتم به شرط آن كه برگردم، قبول كرد...
ساعت 5/7 صبح وارد كاشمر شديم بچهها در راه مدرسه بودند، همكلاسي هايم راديدم كه به دبيرستان ميروند، يك لحظه فكر كردم آيا سنگر مدرسه مهم تر است يا سنگر جبهه؟ به خودم گفتم به جبهه ميروم و براي امتحانات بر ميگردم هفت روز در كاشمر ايستادم ديگر نتوانستم صبر كنم، با سه نفر از دوستان كه آنها را ميخواستم با خودم ببرم بليت گرفتيم وبه سمت اهواز رفتيم.
سنگرهاي ما در 7 كيلومتري سوسنگرد روبروي جلاليه بود، همه به دوستان ما نگاه ميكردند چون با كت و شلوار به جبهه آمده بودند..»
درجايي ديگر مينويسد
« چون ميخواستم به تهران بروم، به راه آهن اهواز آمدم. صف بليت شلوغ بود لذا به شركت مسافربري آمدم تا با اتوبوس بيايم ولي از انجا كه خدا ميخواست يك نفر از راه رسيد رو به من كرد و گفت : ميخواهي بروي تهران "؟ گفتم : بله گفت: اين بليت قطار برو، هر كاري كردم پولش را هم نگرفت، گفت نذر رزمندگان اسلام.
باقطار ساعت 5 حركت كردم، صبح روز چهار شنبه به تهران رسيدم و از آنجا روي بوفه اتوبوس راهي كاشمر شدم و خيلي هم اذيت شدم، 14 روز مرخصي داشتم ولي وقتي به كاشمر رسيدم نتوانستم صبر كنم لذا يك روز بيشتر نماندم و بليت براي مشهد گرفتم يك روز هم درمشهد بودم و بعد هم به تهران و اهواز آمدم، امروز 27/2/62 سه شنبه ساعت 10 است كه وارد اهواز روم و از مرخصي 14 روزه 4 روز بيشتر نرفتم، چون صبحانه نخورده بودم به ساندويچ فروشي رفتم و كباب لقمه خوردم ولي چندان خوب نبود كه بگويم جايتان خالي».
علي با استفاده از فرصتهايي كه گهگاه به دست ميآورد ديپلم خود را در سال 61 گرفت و در سال 63 درمركز تربيت معلم شهيد باهنر تهران پذيرفته شد، ولي طاقت دوري از جبهه را نداشت، خواهر او ميگويد :
« به او ميگفتم : علي جان ! تو در جنوب و غرب وخليج فارس هستي، اين همه زحمت وتلاش تو را خسته نميكند؟ گفت : « خسته ميشوم اما جور كساني را ميكشم كه به جبهه نميآيند و درخانه هايشان نق ميزنند، اگر آنهايي كه توانايي دارند بيايند كه اين اندازه جبهه به من نميرسد».
مرخصي كه ميآمد، چند روز بيشتر نميماند، گاهي هنوز به كاشمر نرسيده از باختران، تهران يا اهواز تماس ميگرفتند كه زود بيا، يك بار هنوز وارد كاشمر نشده بود كه از باختران اوراخواستند، مادرم خيلي ناراحت شد كه آخر بي انصافها من هم مادرم، دوست دارم علي عزيزم را ببينم، اگر چند روزي هم اينجا بود، يا مهمانهاي زيادي براي ديدن علي ميآمدند و يا در مجالس عموميومدارس وبنياد و جهاد براي جذب نيرو سخنراني ميكرد...
تحصيل درتربيت معلم را رها كرد و معتقد بود اگر كسي به من ميگفت مامخالف رفتن به جبهه نيستيم ولي معلميهم خودش يك خدمت است ميگويم اين از مخالفت هم بدتر است چون حالت منافقانه دارد، خودمان را گول نزنيم، امام ميگويد مسأله اصلي جنگ است ولي ما فكر خدمتهاي ديگر ميكنيم.
اولين شبي كه در تربيت معلم خوابيد، صبح به كاشمر تلفن زد كه سخت ترين شب عمرم ديشب بود كه راحت روي تخت خوابيدم ولي دوستانم زير خمپاره ها بودند، همان روز عازم شد و تعدادي استاد و دانشجو را هم با خود به جبهه برد».
اين روحيه انتقادي و بعضاً تند نسبت به كساني كه با توجيه يا بدون آن در جبهه ها حاضر نميشدند، همواره تا لحظه شهادت در وجود علي بود. در جبهه مهر ماه 62 در نامه اي به پدر و مادر چنين نوشته است :
« شايديكي از علل آمدن من به جبهه همين بود كه نخواستم خودم را فداي خودخواهي و خودبيني هاي بعضي بكنم و با آمدن به جبهه از لجنزاري كه بعضي سود جويان وفرصت طلبان در شهر درست كرده بودند وزندگي را در خوب خوردن وخوب زندگي كردن ميديدند، بيرون آمدم و در محيط الهي و خدايي قرارگرفتم كه ديگر كسي براي مقام و منصب كار نميكند خدا جبهه رانصيب همه كند. البته هر كس بخواهد اين توفيق شامل حال او شود، فقط اراده ميخواهد و بس، ولي اگر نخواهيم بياييم، خداوند براي اين زبان را توجيه راهم باز گذاشته است و ميتوانيم براي خودمان كلاه شرعي درست كنيم».
گاهي در صبحتهايش هم اين مسائل اشاره ميكرد :
« يك عده ميگويند پشت جبهه هم خودش جبهه است. اين ها توجيهاتي است كه براي شيره ماليدن و دلم خوش است كه نامم كبوتر حرم است، همين قدر كه اسمم مسلمان و مومن است. توي جبهه هم نباشم، اگر ما برويم جبهه كي پشت جبهه دعا براي شما بكند؟ يا اين كه مدارس خالي ميشود، يادمان ميرود كه امام ميگويد مساله اصلي جنگ است».
يكي از دوستان علي نقل ميكند كه پس از دو ترم تحصيلي در دانشگاه خبردار شدم، كه علي و نيروهاي او براي عمليات برون مرزي عازم غرب هستند وماهيت عمليات هم به گونه اي است كه نيروي 3 ماه كمتر به درد آنها نميخورد. از امير گلپيرا خواستم از علي سؤال كند كه فلاني بيشتر از 50روز تعطيلي دانشگاهي ندارد، ايا او را ميپذيرد؟ امير پيغام را رسانده بود، علي با عصبانيت گفته بود كه درس توي سر او بخورد، چرا جنگ را مساله اصلي نميداند؟
خاطرات جالبي راهم مادر و خواهر علي بيان كرده اند :
« در عمليات بستان كه مجروح شد، همه بدنش تركش خورده بود، يك ماه با دست شكسته در بيمارستان قائم مشهد بستري بود، بعد به كاشمر آمد، وقتي كميبهتر شد و با چوب ميتوانست راه برود. گفت :ميخواهم برگردم. گفتم : مادر باش تا ميله دستت را در آورند، گفت :با يك دست هم ميتوام كار كنم . الان بعضي از دوستانم يك دست ندارند..
يك روز مادرمان به ايشان گفتند :علي جان ! هر وقت مرخصي ميآيي، همه اش در حال فعاليت هستي، تو را سير نميبينیم لااقل بيشتر بمان علي لبخند زد و جواب داد كه مادر! جنگ است ...
عباس كه شهيد شد بعد از هفتم او علي عازم جبهه شد، همه اقوام به جز خانواده او را منع كردند كه حالا بعد از عباس لازم نيست به جبهه برگردي. جواب علي اين بود كه مگر رفتن به جبهه كوپني است كه عباس رفت و تمام شد، هر كسي وظيفه اي دارد».
علي عاشق جبهه بود حتي اگر در حال عمليات هم نباشد
« به هر كس كه ميتوانست به جبهه خدمت كند، پيشنهاد ميكرد كه شما بياييد من امكانات را براي شما جور ميكنم، همه ميدانند كه علي از هفته اول جنگ به جبهه آمد و ديگر برنگشت.
يك هفته قبل از شهادتش، شب ساعت 11 باهم صحبت ميكرديم و چون خبر رسيده بود كه عملياتي در جنوب در پيش است، پيشنهاد كردم يك هفته به تهران برويم وبعد به جنوب، پرسيد براي چه برويم؟ بعد جمله اي گفت كه هرگز از يادم نميرود :« من بيكار ماندن در جبهه را بر رئيس جمهور بودن پشت جبهه ترجيح ميدهم».
يك بار پدر علي نام او را براي حج عمره نوشت وتاريخ اعزام هم مشخص شد، ولي هر چه به علي اصرار كردند، پاسخش اين بود كه تا جبهه ها نياز به نيرو دارد، من مكه نميروم، اگر جنگ تمام شد وزنده بودم، شايد بروم، دوبار هم از طرف قرارگاه او را براي سفر سوريه معرفي كردند، ولي اعتنا نكرد.
براي او حيات و عبادت وشور و نشاط، همه و همه در جبهه بود و اگر از بحبوحه جنگ و عرصه خطر به دور ميافتاد، غم و غصه او را فرا ميگرفت.
«در عمليات والفجر 8 چند بار براي علي حادثه پيش آمد كه نتوانست در خط مقدم حاضر شود، دفعه اخر كه پيش ما آمد، در راه به خاطر بمباران شديد، خود را در باتلاق انداخته بود و سر و صورت وبدن او گلي شده بود، بر خلاف هميشه لبخند نزد، مرا صدا زد و در گوشه اي با صداي بغض آلود به من گفت كه آيه «من اعرض عن ذكري فان له معيشه ضنكا؛ براي من مصداق پيدا كرده چون اجازه و توفيق حضور در خط را ندارم. علي، زندگي سخت را در اين ميديد كه در خط مقدم حاضر نشده است.
موارد ديگري از روحيه بسيجي علي و اصرار او بر شركت اعضاي خانواده وحتي زنها در قضيه جنگ درخاطر نزديكان او مانده است :
« علي وعباس مدتها با هم جبهه بودند و حدود 2 ماه بود كه به كاشمر نيامدند، در يكي از روزها علي تنها آمد، گفتيم، :چرا عباس را نياوردي؟ گفت :اتفاقاً دوست داشت بيايد، ولي نخواستم كه در آن واحد دونيرو از جبهه اسلام كم شود…
ميگفت :خواهرم اگر كسي در مورد جنگ ايرادي گرفت و نق زد، بگو شما كه براي انقلاب زحمت نكشيديد ولي آنها كه زحمت كشيده اند، راضي هستند، شما در خانه بنشينيد و نق بزنيد..
يك دفعه با ما تماس گرفت و توصيه كرد كه شورتهاي پلاستيكي آماده كنيم تا رزمنده ها از آسيب شيميايي در امان بمانند، ما هم با 8ـ7 تا خانم در كاشمر كار را شروع كرديم.
يا در عمليات فتح يك، جوراب پشميو شال ودستكش سفارش داد...بعد از شهادت عباس كه همرزمان او با سه اتوبوس به كاشمر آمدند به من اصرار كرد كه براي اينها سخنراني كن تا احساس كنند كه مردم پشت جبهه چه روحيه اي دارند…
حتي 10 روز قبل از شهادتش نامه اي براي ما نوشت كه در آخر آن باز دعوت به حضور در جنگ كرده بود، نوشته بود كه اگر كسي غرض و مرضي نداشته باشد، با توجه به سخنان امام درمورد اعزام به جبهه بايد حتماً متحول شود، بگوييد خودشان رابه تغافل نزنند، نگويند ما مقلد فلاني هستيم، انشاء الله در آنهايي كه مسلمان بودن را در نماز خواندن خلاصه ميكنند اثر بگذارد».
در اولين نامه به خانواده پس از شهادت برادرش عباس هم چنين نوشته است :
«نامه اي از طرف قرار گاه خاتم الانبياء نوشتم آقاي قريشي، خباز و عرفانيان» را براي مهندسي ، رزميقرارگاه كربلا در خواست كردم، چون در نظر دارم براي برادراني كه به تخريب ميآيند، همراه با كارهاي جبهه، كلاس درس هم بگذاريم و در رابطه با تخريب يا درس دادن و اصول اعتقادات نيز ميتوانند فعاليت داشته باشند...
آقا بزرگ وزهرا و هادي و مهدي و مصطفي و مرتضي را سلام برسانيد، آنها را زود بزرگ كنيد تا به جبهه بيايند مخصوصاً داداش كوچولوي ما عباس آقاي تخريبچي را».
ويژگيهاي جنگي
اگر چه اطلاعات وعملكرد علي در زمينه جنگ مين و انفجارات كم نظير بود و بسياري از تخريبچي هاي زبده از شاگردان او بودند و يا اين كه اطلاعاتشان را در كنار او تكميل كرده بودند، ولي علي در رشته هاي ديگر رزمينيز مهارت خاصي داشت، كاركردن با انواع سلاحهاي سنگين و سبك، ديده باني، دفاع شخصي، نقشه خواني و ... با همه اين اوصاف، او تنها يك شخص مطلع از فنون نظامينبود، بلكه نيرويي كاملاً رزميو علمياتي و درعين حال برخوردار از خصلتهاي فرماندهي مانند روحيه سازماندهي و تسلط بركار در بحبوبه درگيريها و فشارهاي عملياتي بود.
پس از چند سال فرماندهي گردان تخريب، درسال آخر قبل از شهادت، عضو شوراي فرماندهي و مسؤول تخريب تيپ ويژه پاسداران شد.
« علي وتوانايي هاي او را خيلي از فرماندهان سپاه و حتي ارتش ميشناختند و يك بار در سال 63 به طور جدي به او فرماندهي يا قائم مقاميلشكر 5 نصر خراسان پيشنهاد شد، چون حقيقتاً توان اين كار را داشت، منتها دغدغه علي اين بود كه اگر استعداد و قابليت تخريب درانجام عمليات و پدافند را خوب تفهيم كنم، به هدفم رسيده ام، او به طور جد معتقد بود كه از نيروهاي تخريب بخوبي ميتوان درحفظ نتايج عمليات استفاده كرد، بارها ميگفت : « مين در واقع سربازي است كه خواب ندارد، اگر مين كاري به عنوان يك اصل جا بيفتد، نياز به پدافند با نيروي انساني نيست...
در تسلط او بركار همين بس كه در سال 64 در دوره دافوس سپاه براي تدريس جنگ مين و انفجارات از او دعوت كردند كه اتفاقاً كلاسهاي او خيلي هم پر طرفدار شده بود...»
او دايره المعارف كاملي از جنگ بود كه آخرين دانسته هايش مربوط به خنثي سازي انواع بمب هاي چند تني بود.
به محض اين كه شهر بمباران ميشود، بازار ماهم گرم ميشود و در شهر به دنبال بمبهاي عمل نكرده ميگرديم تا خنثي كنيم، جديداً منافقين هم بسيج شده اند و اين بمبهاي خوشه اي عمل نكرده را جمع ميكنند يا از مردم ميخرند. چهار تا بمب بزرگ تاكنون خنثي كرده ايم كه حدود 7 الي 9 متر داخل زمين بود، يكي از آنها را وزن كرديم، حدود 400 كيلو بود، نميدانيد وقتي اينها را خنثي ميكنيم، مردم چقدر خوشحال ميشوند و دعا ميكنند.»
اعتقاد علي اين بود كه در جبهه بايد عمليات كرد و درغير اين صورت يا آموزش داد يا آموزش ديد. لذا با تمام وجود در صدد انتقال تجربيات و دانسته هاي رزميبه نيروها بود.
« تقريباً همه كساني كه علي را ديده اند، يكي از ويژگيهايي كه از او ذكر ميكنند اين است كه اگر يك چيز كوچك هم بلد بود، سعي داشت آن را به ديگران هم آموزش دهد، دائم در تلاش براي يادگيري وياد دادن و از بيكاري و اتلاف وقت بي زار بود.
در تابستان سال 64 براي پاكسازي ميدانهاي مين منطقه پاوه و جوانرود رفته بوديم و من مسؤوليت يك منطقه را داشتم، علي گاهي به ما سر ميزد، يك بار از او خواستم كه بيشتر بماند، خصوصاً كه مناظر طبيعي منطقه ديدن داشت. صريحاً به من گفت كه اگر كار هست بمانم والا وقت براي چيزهاي ديگر ندارم»
« معمولا درهر جلسه عادي و دوستانه بعد از گفتگوهاي عادي، يك موضوع جنگي يا آموزشي را مطرح ميكرد و از بچهها ميخواست كه نظر بدهند، بعد هم حرفها را نقد ميكرد، روزهاي اخر يك روز در ماشين، به من گفت :پشت صندلي را ببين، ديدم يك وسيله انفجاري است، گفت باز كن ببينم بلد هستي يا نه؟ خوب كه نگاه كردم، طرز عمل ان را حدس زدم، گفت :پس به بغل دستي ات هم ياد بده، گفتم:وقتي به مقر رسيديم، گفت : نه، همين جا، كه وقتت هدر نرود ».
قبل از عمليات بدر، جمعي از طلاب با سابقه رزميمدرسه عالي شهيد مطهري به اردوگاه آمدند، يكي از اين جمع درمورد ويژگيهاي جنگي علي به نكات جالبي اشاره كرده است :
« در اولين ديدار احساس كردم كه ايشان، هم خوش اخلاق وخوش زبان هستند و هم صاحب هوش بالا در جذب افراد، كاملاً احساس كردم كه سعه صدر و وسعت در رفتار دارد و تنگ نظر نيست، درهمان جلسه اول تحليل هايي در مورد نقشههاي عملياتي بيان كرد كه جلب توجه ميكرد، جمع ما هم جنگ نديده نبود و خود من پيشتر در كردستان فرماندهي گردان را بر عهده داشتم، ولي علي را جور ديگري ديدم، او صرفاً جسور نبود، اگر چه اين از لوازم فرماندهي است، بلكه اين جسارت را با هوش بالاي خود تكميل كرده بود، هنر او اين بود كه با كمترين تلفات، كار را جلو ميبرد و با ارائه طرحهاي مختلف نظامياز تلفات انساني جلوگيري ميكرد، كما اين كه هوش خود را در جهت كار آمدتركردن نيروها به كار ميگرفت. در طول زمان هم بر روحيات او بيشتر واقف شديم، اين كه جمع طلبه ها و بسياري از نيروهاي اردوگاه را كه دانشجو بودند به راحتي اقناع و سيراب از فعاليت و رزم ميكرد، بسيار قابل توجه بود.»
به خاطر همين روحيات علي، بسياري از نيروهاي اعزاميبه اردوگاه شهداي تخريب، پس از مدتي به نيروهايي زبده و با اعتماد به نفس تبديل ميشدند. او توانايي خاصي در شناخت استعداد و ظرفيت افراد داشت و براي نيروهاي خود از سنين 16 سالگي و دانش آموزي تا سنين 50 سالگي برنامه و وظايف متناسب آنها تدارك ميديد.
«حسن صادق آبادي از نوجواناني بود كه بعد از عمليات والفجر مقدماتي از تخريب لشكر 27 محمد رسول الله به قرار گاه آمد و شنيده بود كه نيروهاي علي هيچ وقت بي كار نيستند، از همان روزهاي اول، علي استعداد او را فهميد وبه او مسؤوليت واگذار كرد، كه معبر زني در شب عمليات از آن جمله بود و نهايتاً در معبري در عمليات خيبر دست او قطع شد كه با همان وضع باز به اردوگاه برگشت.
در جريان انهدام جاده اي در فاو به نيروهاي تخريب كه متشكل از بچههاي اردوگاه ويكي از لشگرها بودند، اعلام شد كه عقب بروند تا يكي از نيروهاي اردوگاه مدار بندي كند، بعداً بچههاي لشگر اظهار كردند كه يك نفر كه يك دست بيشتر نداشت، فتيله ها را بست ومدار را خيلي منظم و مرتب آماده كرد، كه آن فرد، همين صادق آبادي بود.
براي خود من دراوايل كار كه سن كميداشتم، يكي دوبار پيش آمد كه از طرف علي مسوول شناسايي ميدان مين شدم، در حالي كه از همه كم تجربه تر و جديد تر بودم.
در جريان پاكسازي ميادين بستان، عدهاي به علي گفتند كه محمد توان اين كار را ندارد، ولي علي من را فرستاد و كار هم انجام شد».
« 6ـ 5 ماه بود كه به اردوگاه آمده بودم و نيروي تازه كار به حساب ميآمدم، در يكي از روزهاي خرداد سال 63 علي طبق عادتي كه داشت و براي كارها به نيرو مراجعه ميكرد نه اين كه نيرو را به اتاق يا سنگر خود دعوت كند، به طرفم آمد و اول لبخندي زد و بعد خواست كه وسايلم را جمع كنم و با «خدا مراد زارع» به تهران بروم براي ديدن آموزش انفجارات، تا اين راگفت جا خوردم كه چرا من؟ اين همه نيروي قديميهست، ولي اصرار كرد و ما به تهران رفتيم و در پادگان خاتم الانبياء آموزش ديديم، يك ماه بعد هم همين آموزشها در اردوگاه توسط حسن صادق آبادي برگزار شد.
رشد دادن نيروها از خصلتهاي علي بود، فراموش نميكنم كه پيش از علميات بدر، «مصطفي جعفرپوريان» كه آن موقع 19 سال بيشتر نداشت با حالت خاصي به من گفت كه اين برادر علي دست از سر من برنميدارد، وقتي برای جلسات به قرارگاه ميرود، من را هم با خود ميبرد و به فرماندهان هم معرفي ميكند، كه اين برادر مصطفي اميد آينده گردان ماست».
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها: شهید:شجاعت:تخریب:مین:والمری:گوجه ای:جانباز:مجروح:،